سازت را با بهار کوک کن


خاصیتی اینجا این است که گویا بیش از بقیه شهرها برای دیدن بهار عجله دارد، طوری که هنوز گرد راه اسفند خشک نشده، لباس شکوفه بر تن درختانش میکند؛ اصلا انگار نه انگار که همین چند ماه پیش، طوری برگ هایش ریخته بود که گویی سالهاست مرده...اما خدایا تو دوباره از روحت توی ریشه هاش دمیدی...حالا همه ساکنین باغچه زنده و سرحالند، از یاس کوچولوی گوشه باغچه و درخت کپل و سر به ریزش گرفته تا گل کاغذی قانع و کم توقع همه و همه دست توی دست هم استارت یه شروع دوباره رو  میزنند... 

اصلا خدایا چطور از این همه نیستی و عدم، هستی و زندگی میافرینی؟ اصلا این ها به کنار چطور از دل خاک این همه رنگ بوجود میاوری ؟ چطور ممکن است یک مشت خاک توی گل کاغذی بشود سرخابی خوشرنگ و توی درخت انار بشود قرمزِ گلی یا آن عطر مست کننده را به شکوفه های نارنگی بدهد و آن رایحه استثنایی را به یاسِ نازک طبع؟!

نمیدانم هنوز هم کسی به این یحیی و یمیت تو دقت میکند یا نه؟ از این همه شگفتی ذوق زده میشود یا برای همه، مثل من عادی شده و به راحتی از کنارش میگذرند؟! 

"به آثار رحمت خدا بنگر که چگونه زمین را بعد از مرگش زنده می‌گرداند در حقیقت هم اوست که قطعا زنده کننده مردگان است و اوست که بر هر چیزی تواناست." (روم-50)

شاید همه این عادی شدن ها یه خاطر این باشد که ما بلد نیستیم ببینیم و اصلا حواسمان هم نیست که تو، توی همین برگ های جوانه زده ای، لا به لای همین غنچه های نشکفته، جایی همین نزدیکی...

ببینم اصلا تا به حال کسی به تو گفته که چقدر بی نظیری؟!

،

  • مهر2خت

صدای پای بهار

bahar


یار،
هی یار، یار!
اینجا اگرچه گاه
گل به زمستان خسته ، خار میشود ..
اینجا اگر چه
روز
گاه چون شب تار میشود ..
اما
بهار میشود!
من دیده ام که میگویم ...

"سیدعلی صالحی"



عکس نوشت: پنچ شنبه 12 اسفند/کاشان

  • مهر2خت

1206


دو سال پیش چنین روزی...

زیر سایه امیرالمومنین، با اجازه پدر و مادرم....بله 

دیگه بعدشم لی لی لی لی و از این صوبتا :دی 




پی نوشت: سبزی پاک کن های عزیز و دلسوز، باور بفرمائید بنده پس از اتمام منزلمان توسط سید جان بدون فوت وقت از منزل ابوی کوچ میکنم، قول میدم، به موقع هم بچه دار میشم و هم بازی هم براش میارم، بعد هم عروس یا دامادش میکنم و بعد اگر اجازه بفرمائید تا عمر باشد زندگی میکنم و بعد هم دار فانی را وداع گفته و بسوی حق رهسپار خواهم گشت، پس نگران نباشید لدفن!





  • مهر2خت

مینی بوس آبی...



چند روز پیش بعد از سالها و خیلی اتفاقی سوار مینی بوس شدم از آن مینی بوس های آبی قدیمی که طعنه میزند به ماشین مشتی مندلی، از همان هایی که سوار شدنش بی کلاسی محسوب میشود، همان هایی که آدم دلش نمیخواهد در صورت مجبور شدن، کسی در آن یا حتی حین سوار و پیاده شدن ببینمش! راستش را بخواهید من هم با اکراه و برای فرار از سرمایی که طی بیست دقیقه منتظر تاکسی و اتوبوس ماندن نصیبم شده بود، سوارش شدم!
از قضا جایی نشسته بودم که چهره ناراضی آدمها را حین سوار شدن میدیدم اما عمر همه آن ابروهای در هم کشیده و لب و لوچه های آویزان تنها دو سه دقیقه بود! درست مثل خودم...
بعد از آن میتوانستی رضایت را در چهره تک تک افراد ببینی؛

راننده مسن و سیبیلو بود اما بد اخلاق و غرغرو نه! لبخند هر چند، گاهی کمرنگ از پشت آن سیبیل سفید و پر پشتش پیدا بود، برای نداشتن پول خرد به مردم اخم و تخم نمیکرد، کرایه یک به یکشان را با حوصله حساب میکرد و با یک "به امید خدا" بدرقه...

 اما نکته جالب برای من، گفتگوی دسته جمعی راننده با مسافرانش بود که همه را از بدو سوار شدن فارغ از موضوع، درگیر خود میکرد، هر کس چیزی میگفت، گاهی همه میخندید و گاهی به هم دلداری میدانند و برای هم دعا میکردند و دست آخر با آن که همدیگر را نمیشناختند به حرمت همان خنده ها و تسلی های چند دقیقه ای تا مقصد، به گرمی از هم خداحافظی و آرزوی موفقیت میکردند.

انگار همه خسته شده بودند از قیافه های جدی و اخمالوی توی تاکسی ها و اتوبوس ها، همان هایی که یک هندزفری میچپانند توی گوششان و زل میزنند به خیابان از ترس اینکه کسی هم صحبتشان نشود، همان هایی که جز "همین جا پیاده میشم" هیچ حرفی از دهانشان خارج نمیشود حتی یک لبخند خشک و خالی و تصنعی هم نمی زنند، همان هایی که حوصله ندارند، راستی از کی بود که دیگر اینقدر حوصله همدیگر را نداشتیم؟!

  • مهر2خت
Designed By Erfan Powered by Bayan