who is mahmoOd...?!

جونم براتون بگه که ما یه بار شب یلدا اومدیم خیر سرمون فال حافظ بگیریم یعنی خودمونم نیومدیم بگیریم گفتن بیا واست بگیریم، ما هم ساده...گفتیم باشه!

مث اینکه بد موقع مزاحم حضرت حافظ شده بودیم، خوابش میومد، کلافه شده بود از دست این ملت که میخوان بفهمن آخرش بهم میرسن یا نه یا مثلا فردا سر کدوم چهارراه قرار بذارن بهتره -!!!- شایدم از تلفظ "ض" والضالین فاتحه ام خوشش نیومد نمیدونم کلا اعصاب نداشت اون بزرگوار و این شد فال ما...





آغا ما ماه ها داشتیم به فک و فامیل جواب پس میدادیم که این محمود کیه؟! هی از ما انکار از دوستان ابرام! که بابا مُقُر بیا ببینیم کیه!؟ دوستته؟ (حاشا و کلا!!!) همکلاسیته؟ خواستگاره؟!‌ کیه بالاخره؟! یعنی رسما بیچاره ام کردن! تا اینکه خب بالاخره شانس با ما یار شد و محمود پیدا شد و ما در دهن عزیزان رو بستیم!
بعلــــــــــــــه بابای سید جان همان محمود مورد نظر بوده گویا! (یعنی ما جا زدیم دیگه من نمیدونم بود یا نه!) :دی

لبتون خندون، یلداتون مبارک...

  • مهر2خت

...

وقتی مامان و بابات مادر بزرگ و پدربزرگ میشن و جمع خونواده به عروس و دوماد و نوه بسط پیدا میکنه نا خود آگاه یلدا از خونه مادر بزرگ و پدر بزرگ منتقل میشه به خونه. این اتفاق از بابت بزرگ تر شدن خونواده و به دنیا اومدن فسقلی های شیرینی که از حرف زدن نصف و نیمه و شیطنت های با مزه شون قند توی دلت آب میشه، خوشاینده و از بابت دور شدن از خاطرات خوش خونه مادربزرگ و دورهمی های با صفا و بازی کردن و آتیش سوزوندن و محو شدن و پرواز کردن تدریجی اونا از بین ما و به تبع اون پر کشیدن برکتِ محبت همدلی از جمع فامیل، خیلی غم انگیزه...خیلی

اصلا نیومده بودم که تلخ بنویسم اما خب پیش اومد دیگه...


  • مهر2خت

اندر حکایات مهردخت بانو و کباب سلطانی (2)


و آمّـــــــــــا

دیری نپایید که مهردخت بانو از افق بازگشتی و همچنان با سگرمه های در هم تنیده ابوی پیوند بخوردی و مریدان را فرمود تا کمتر از اینترنت استفاده کردندی و صرفه جویی بنمویند باشد که قبض تلفن از این فربهی درآید!

روزها بدین منوال میگذشتی و مریدان جملگی در فراق آن یار غار خمار بودندی، تا اینکه مریدان نزد مهردخت بانو آمدندی و ناله ها و فغان ها سردادندی که چاره ای بیندیش و چون شمع در فراق ان عزیز همی سوختیم و آب شدندی و از این صوبتا!

مهردخت بانو کرّم الله وجه و اعلی الله مقامه دست تدبیری به محاسن نداشته اش کشید و خنده ای شیطانی از خود دَروَکَردی و به سبک اخوان جعفری (کامران و هومن!) حفظهم الله اصواتهم !!!- بفرمود: "اون با من!".

وی شامگاه اپلیکیشن تلگرام را در ماسماسک همراه ابوی نصب نمودی و بدین ترتیب نامبرده شبها تا بوق سگ در تلگرام به سر میبردی و حسابی حال کردندی و معتاد گردیدی و دیگر بر گرانی قبض تلفن گیر ندادندی و سر به راه پرداختتدی تا مباد قطع آن عزیز!

بعله بچه های عزیز تا ارائه راهکار طلایی دیگری از سری راهکار های مهردخت بانوی حل المسائل خدا یار و نگهدارتان و به قول یارو گفتنی فی امان الله!


  • مهر2خت

اندر حکایات مهردخت بانو و کباب سلطانی (1)

قبلا گفته بودم که جزء چند شغله ها محسوب میشوم یکی دیگر از مشاغلی که بدان مشغول میباشم شغل شریف پاسخگویی است!(واج آرایی ش،غ،ل) به نحوی که تمامی اتفاقاتی که در منزل ابوی میفتد، از گران شدن بنزین و بالا آمدن سطح آبهای زمین و پیدا نشدن اشیا و زیاد آمدن قبوض و گم شدن کنترل تلویزیون و تمام شدن قرص ماشین ظرفشویی تـــــــــا باز ماندن در گنجه و دراز بودن دم دراز گوش مذکور حتی! در حیطه مسئولیت اینجانب میباشد به واقع! به حکایتی در این زمینه نوجه بنمویید...

راویان اخبار و ناقلان اقوال آورده اند که:

روزی از روزگاران مهردخت بانو متعلقه سید جان در منزل بنشسته و پا رو پا انداخته و کنج عزلت گزیده بودی و با ماسماسک همراهش در عالم مجازی ول میچرخدندی و گاه به گاه احوال و وقایع را آنلاین با سید جان وررسی(همان بررسی!) مینمودندی و لبخند ژکوندی بر لب مینشاندی که به یکباره بدید دنیا تیره تار شدی و هوا به شدت رعد و برقی و بارانی گشتی و چراغ ها یکی در میان روشن و خاموش بشدی و اندیشید که خب دوباره دچار افت ولتاژ گردیدندی و No prOblem و این صوبنا که دید خیـــــــــــــــــــــــــر! به ناگاه صورت برافروخته و چشمان خونین و شمشیر آخته ابوی اش دامت افاضاته را در مقابل خود بدید و آن لبخند ژکوند از لبانش رخت بر بسته و محو شد به واقع!

من من کنان بگفت: ای جان مهردخت و یا ابتاه، تو را چه شده که این گونه غضبناک مینمویی!؟ ابوی غرید: بیشین بینین با! این قبض تلفن است یا کباب سلطانی؟!!؟؟ بانو به مرقومه نگریستی و به مانند جری مغفور در تام و جری مذکور این گونه و دقیقا این گونه () گشته و لرزان پاشخ داد: کباب سلطانی!!! و سپس شیون کنان به سوی افق بِشُد...

.

.

.

ادامـــــــــــــــــــه دارد...

   

  • مهر2خت

سوژه شدیم دوباره :دی

بشنوید - - - - - - > رادیو بلاگیها


  • مهر2خت

مهردخت هستم از بستگان پسر شجاع...!

اعتراف میکنم که به درجه ای از شجاعت مفتخرم که امشب بیخیال دندان شکسته و نیم ساعت معطلی و توفیق اجباری استماع صدای دهشتناک قیژ قیژ مته و هورت هورت حال بهم زن اون مکنده تف جمع کن! شدم و با شنیدن صدای آی...آی..اون بدبختی که روی اون یونیت در چنگال هراس انگیز دوست عزیزمون * اسیر بود فرار را بر قرار ترجیح دادم و با استقراض دوپای دیگر فلنگ را در مقابل چشمان متحیر دوستان اتاق انتظار و خانم شیرزاد(منشی)، بستم و الفرار... 

به واقع تصورم از دندان پزشکی اینه...!



*نمیخوام به صنف دندان پزشکان محترم توهینی بکنم!

  • مهر2خت

Happy AccOuntant's Day

اوهوم ...اوهم...اهام (سرفه) هپشی!

مدیونین اگه فکر کنین ذره ای خود شیفتگی در وجود من نهفته اس!black eye1 smiley پل صراط و ازین صوبتا!

اصولا پیشرفت اقتصادی جامعه تنها به سرمایه دار و سرمایه گذار و تولید کننده و نیروی کار بستگی نداره بلکه به مدیریت و برنامه ریزی یه عده انسان کاردان به نام حسابدار بستگی داره که به موقع تصمیم های سرنوشت ساز و سیاست گذاری های هوشمندانه در سطح خرد و کلان رو به سرمایه دار ارائه میده! بعله! یعنی همچین جامعه موثر و مهمی هستیم ما حسابدارا!coffee bath smiley

البته هستند کسانی که حرفه حسابداری رو در حد یه جمع و تفریق دخل و خرج پایین آورده و فکر میکنن با یه دوره یک، دو یا فوقِ فوقش سه ماهه آموزشگاهی شدن حسابدار!bored smiley و الان جای من و امثال من که چهار سال درس این کارو خوندمexplanation smiley و غولهای خفنی مثه حسابرسی دولتی، میانه I و II  و پیشرفته I و II و صنعتی های III گانه رو با میانگین نمره ای حداقل 18 پاس کردمbook smiley گرفتن! (یعنی میخوام خودمو بزنم تو دیفال!)

 و یا معدود حسابدارانی که ارج و منزلت کاری خودشون رو پایین آورده و ضمن تصدی کرسی منشی [با احترامات کامله به خانم شیرزاد و همکارانشون!] گاهی چهارتا حسابو رو هم میزنن و دلخوش به اسم حسابدارن! حتی وقتی کارفرما بهشون میگه کاری به حساب بانک نداشته باش! کاری به موجودی نقدی نداشته باش! فلان حساب رو من خودم میبندم! بهمان رو خودم جمع میکنم! فکر نمیکنن که اینکه نشد حسابداری و این کار از عهده قُل مراد هم بر میاد!!! مثه یک موجود نجیب کار میکنن! و کلا با هر ساز کارفرما به موزون ترین شکل ممکن میرقصند!dance smiley...نکنید آقاجان...نکنید! [البته عناصر ذکوری که مجبور به امرار معاش هستند قابل اغماض اند!]

توی تقویم ما که اصولا از عطسه ناصر الدین شاه تا ازدواج نود و پنجم فتحعلی شاه ثبت شده، از  15 آذر ، روز ملی و آغاز هفته جهانی و ملی حسابدار (9-3 Dec)  هیچ خبری نیست!

و این رنج است...

هر چند اصولا ما حسابدارا کلاسمان در حد بین المملی میباشد! بعله ...یعنی ما همچین جامعه International ی هستیم!

به هرحال گرچه از دوستان وبلاگی هیچ کس حسابدار نیست! [یه دوست حسابدار داشتیم که نمیدونم به کدوم سوراخ فرو رفت و وبلاگشم کن فیکون شد!] اما بنده به نوبه خودم این روز فرخنده -!- big smile2 smileyرو به تمام حسابدارن ، حسابرسان ، دانشجویان حسابداری ، کسانی که دوست دارن حسابدار بشن! یا حداقل حسابدارا رو دوست دارن! و در رویکردی پاچه خوارانه به تمام مودیان مالیاتی ، سرممیزان ، ممیزان ، ته ممیزان و کارکنان خدوم و شریف اداره دارایی و سازمان مالیاتی شهرمان ، شهرتان و شهرشان تبریک و شادباش عرض مینمایم!bliss smiley



+ خدایا ! جسم و روحم را توفیق ده

تا هر چه استهلاک انباشته جسمم

بستانکارتر می شود ،سرقفلی روحم

بدهکارتر شود



  • مهر2خت

دعوت



خدمت شما سرواران جانــــــــــــــــــ و بلاگرهای محترم و یا هر بنده خدایی که این سطور رو میخونه:
معمولا توی خونه های همه ما یه سری کتاب هست که از دوران کودکیمون باقی مونده و سالهاست که کسی بهشون سر نزده ؛ منظورم اینه که با بالا رفتن سنمون خب طبعا اونا، خوب یا بد برای ما بلا استفاده شدن اما همین کتابا هنوز هم مینونن با دستای کوچیک بچه های معصوم و البته محروم تورق بشن و دوباره رسالتشون رو از سر بگیرن، دوباره بشن دوست بچه ها و دوباره لبخندی به لبهاشون بنشونن.

به اینجا یه سر بزنین و این فرصت رو از کتابهاتون و از اون طفل معصوم ها دریغ نکنید...


پ.ن: اگر کسی هست که همشهری  منه (کاشان) لطفا بگه تا کتاب ها رو یه جا بسته بندی کنیم و بفرستیم.
  • مهر2خت

و این گونه مریم شد مریم سادات :دی

معرفی میکنم مریم خانم سابق هستند ایشون از بازماندگان دوران کودکی ته تغاری جان که الان افتخار خدمت رسانی به فسقلی های خانوادهbabies smiley را دارند.    

این پیش زمینه رو داشته باشید.

لوکیشن:منزل ددی جان،جمعه ظهر، سر سفره ناهار، با شرکت: ابوی، والده مکرمه، ته تغاری، خان داداش و بانو و...سید جان.
فسقل خان ثانی*:عمه!؟
من:جانم عزیزم
_دخترت تو (کو)؟!
(سید جان در حال سوت زدن!!!، تمام خانواده خندان منتظر جواب من)
_جان ؟!...عهههه...عمه جون بیا ناهارت رو بخور زود بزرگ بشی بری مدرسه...بدو قربونت...
(دوباره مصرانه)_دخترت تو ؟!
_عزیزم من دختر ندارم که...
_چرا ؟!
(یه نگاه میکنم به سید جان همچنان داره سوت میزنه، نه! مثه اینکه آبی ازش گرم نمیشه خودم باید پاسخگو باشم! )
_نداریم دیگه عزیزم!
تـِپ تـِپ تـِپ (میدُوه!)
_بیا این (مریم!) دخترت باشه!


*دو سال و اندی دارند ایشون!
  • مهر2خت

#فان کشون...:دی

آورده اند که روزی مریدان در بلاگستان چریدندی نه یعنی پرسه زدندی که ناگاه بدیدند که شیخنا ابو اسفنج بلاگستانی دامت برکاته یاران را به چالشی فراخواندی...چالش آن بُود که مریدان جملگی دست به قلم گشته و دِماغ خود به کار انداختندی و صُور تنی چند از اهالی بلاگستان را منقش کردندی و موجبات انبساط خاطر خود و دیگر مریدان را فراهم آوردند، یاران که این پست را بدیدندی جملگی شیون ها و فغان های سر ندادندی و جامه ها ندیرندی (چه معنی داره هر چی شیخ گفت اینا فرتی شیون سر میدن و جامه میدرند؟! دهههـ والا) بلکه لبیک گفتندی!


حنانه ---->ghalam-zan.blog.ir

المی ---->abnabatchoobi.blog.ir


توضیحات:

  1. پای حنانه زیر چادرش است! فکر نکنید ما پایش را از خاطر برده ایم!
  2. چادر حنانه تماما توسط راپید 0.7 ته تغاری رنگ شده که خیلی هم گران است و البته غصبی! خخخخخ
  3.  در بقیه قسمت ها هم از ماژیک های راندو ته تغاری استفاده شده که در فرصتی مقتضی و به دور از چشم وی ربوده شده!
  4. آن قسمت های سفید در چادر حنانه انعکاس نور است الکی مثلا!
  5. آن سبد کنار المی مملو از آبنبات های گردالوی رنگولیست!
  6. به چشم های درشت المی دقت کنید در حال بارش شیطنت است! (تصویر ذهنی ما از وی اینگونه است!)
  7. امیدوارم (حنانه جان و المی عزیز)  نقاشی من را حمل بر بی ادبی نگذاشته و از من دلگیر نشوند از ته دل آنها را دوست میداریم و انقباض خاطرشان موجب انقباض خاطر ماست!

  • مهر2خت
Designed By Erfan Powered by Bayan