معضلی به نام احساس مسئولیت!



یعنی من هر چی میخوام خویشتن داری کنم و از مردم خود مسئولِ همه چیز پندارِ خودمون قدردانی نکنم نمیشه!

واقعا احساس مسئولیت و سازندگی مملکت تا به کجا؟!؟!؟

بابا برادران زحمتکش داعش که دیگه مسئولیت همه چیز رو بر عهده میگیرن هم، پیش شما لنگ رو انداختن...!

یه کم به فکر سلامتی تون باشید!

خدا وکیلی این حد از احساس مسئولیت برای قلبتون،‌مغزتون و حتی ...تون (ممکنه ممیزی شه :دی) خوب نیست!

نکنید یا خودتون...

یه دستی هم تکون بدیم برای اون عزیز فرزانه ای که میخواست دختر بچه پنج ساله اش رو ثبت نام کنه که بحمدالله دوستان بالاخره یه حرکتی زدن، یه تکونی خوردن و نذاشتن برگ زرینی به افتضاحات ببخشید افتخارات تاریخ میهن عزیزمون اضافه بشه! واقعا وات دِ فاز، بزرگوار؟!

دوستان اشاره میکنند که بین این نوابغ، اهل دلی هم بودن که در خواب این مسئولیت خطیر بهشون از طرف پروردگار (بیچاره خدا) محول شده که شدیدا بهشون توصیه میکنیم که حتی الامکان شب ها از مصرف گوشت قرمز و حبوبات پرهیز نموده و کلهم سبک تر بخورند. برای تغیّرات مزاجی خودشان خوب است اصلا، خود دانند!

جدا فکر میکنید رؤسای محترم قبلی تپه ای را بدون گلکاری رها کرده اند که شما برایش پا پیش گذاشته اید، هم میهنی که با دمپایی برای ثبت نام اقدام نموده اید؟!

خدا آخر عاقبتمان را با این یازی جدید نامزد بازی و این جماعت احساس تکلیف کُن، ختم به خیر کند...صلوات جلی!

  • مهر2خت

Thank you PrOfessOr...!



فقط در 29 ثانیه...!
  • مهر2خت

قهرمان زندگیم روزت مبارک

  • مهر2خت

بچه ها مچکریم...!


یه تشکر هم بکنیم از این دوستان بابت خدمات ارزنده شون در طول تعطیلات به فینگیلی ها...


عکس نوشت: تصویر جمعی از عروسکهای خونه مادربزرگه! :دی

پی نوشت: و این عکس ------> تماشا (^_^)

  • مهر2خت

(^_^)



ما و این سبزهای خوشمزه سیزده بدر/ باغ
در ضمن هر چی گفتید خودتون:دی
  • مهر2خت

عیدانه...



عرضم به حضور انورتون که... عه خب بذارید از اولش بگم...

از قضا مثل هرسال قبل از استشمام بوی بهار و شکوفه و سر سبزی و طراوت جبرا عطر دل انگیز وایتکس و شیشه پاک کن و جوهر نمک رو استنشاق نموده و به نوعی مشام مان مورد نوازش قرار گرفت.

حدودا ده روزی درگیر آیین دهشتناک و دهان آسفالت کن خانه تکانی بودیم که بالاخره والده با اعلام مصدومیت از ناحیه کمر که ارمغان این پروسه بود، با نارضایتی فراوان رای به اتمام این طوفان صادر نمودند و جمعی را دعاگو...ناگفته نماند که به گفته ایشان، خانه تکانی امسال سطحی -!!!- بود و اگر جابه جایی و گردگیری کلیه مبل ها و تمیز کردن یک آشپزخانه چربی گرفته 3*4 و شستشوی فرش ها و کلا شخم زدن خانه سطحیست، استدعا دارم که یکی از شما بیاید و بنده را شیر فهم کند که اساسا مفهوم "عمق" به چه چیز اطلاق میگردد!

آقا اصلا یکی بیاید و بگوید فلسفه اینکه ما هر سال در آستانه سال جدید با تمام قوا میزنیم خودمان را میپوکانیم و نفله مینماییم و حلق و هنجرمان را با انواع گند و بو مورد عنایت قرار داده و پوست دستمان را با انواع مواد شوینده به مانند پوست کروکودیل نرم و لطیف -!!!- میسازیم و در پایان جد هفتممان را در این روزهای آخر اسفند پیش چشم خودمان میاوریم، چیست؟! نه جانِ من، خداوکیلی، چیست؟! چه کاریه اصلا؟!  والا ملت کریسمس دارن، مامان! به معنی واقعی کلمه، کویت!!! ما هم عید داریم خیر سرمون! والا! خب کلید غرغر را خاموش نموده و ادامه...

بعله میگفتم خلاصه که سال نو شد و عیدتون مبارک و صد سال به این سالها و این صوبتا...

الان دور رفت دید و بازدید ها به تمام رسیده و ما به نوعی در تعطیلات نیم فصل و ریکاوری به سر میبریم تا فوامیل دور برگشت رو استارت زده و ضمن پذیرایی از عزیزان با پاسخگویی به سوالات دلواپسان -که امسال متاسفانه به طرز شدیدی حول بنده و سیدجان و زمان و تاریخ دقیق کوچ به خانه مان میچرخد- اطلاعاتشان را آپدیت نمایند.

دیده ها و

 شنیده ها حاکی از این است که این پلوها و چلوهای چرب و چیلی و تخمه های ژاپنی و بادام های هندی و پسته های شور و شیرینی جات کار خودش را کرده و کلسترول و چربی خون بزرگتر ها با یک تابع اکیدا صعودی به سقف میل میکند و پهلوهای آب شده جوانتر ها دوباره سر جای خود بازگشته ، بنده از همین تریبون ضمن تحریم تخمه محبوبم، ژاپنی، شما را به حمایت از این کمپین دعوت می نمایم باشد که مانکن شویم و دوباره به روزهای اوج باز گردیم.


  • مهر2خت

سازت را با بهار کوک کن


خاصیتی اینجا این است که گویا بیش از بقیه شهرها برای دیدن بهار عجله دارد، طوری که هنوز گرد راه اسفند خشک نشده، لباس شکوفه بر تن درختانش میکند؛ اصلا انگار نه انگار که همین چند ماه پیش، طوری برگ هایش ریخته بود که گویی سالهاست مرده...اما خدایا تو دوباره از روحت توی ریشه هاش دمیدی...حالا همه ساکنین باغچه زنده و سرحالند، از یاس کوچولوی گوشه باغچه و درخت کپل و سر به ریزش گرفته تا گل کاغذی قانع و کم توقع همه و همه دست توی دست هم استارت یه شروع دوباره رو  میزنند... 

اصلا خدایا چطور از این همه نیستی و عدم، هستی و زندگی میافرینی؟ اصلا این ها به کنار چطور از دل خاک این همه رنگ بوجود میاوری ؟ چطور ممکن است یک مشت خاک توی گل کاغذی بشود سرخابی خوشرنگ و توی درخت انار بشود قرمزِ گلی یا آن عطر مست کننده را به شکوفه های نارنگی بدهد و آن رایحه استثنایی را به یاسِ نازک طبع؟!

نمیدانم هنوز هم کسی به این یحیی و یمیت تو دقت میکند یا نه؟ از این همه شگفتی ذوق زده میشود یا برای همه، مثل من عادی شده و به راحتی از کنارش میگذرند؟! 

"به آثار رحمت خدا بنگر که چگونه زمین را بعد از مرگش زنده می‌گرداند در حقیقت هم اوست که قطعا زنده کننده مردگان است و اوست که بر هر چیزی تواناست." (روم-50)

شاید همه این عادی شدن ها یه خاطر این باشد که ما بلد نیستیم ببینیم و اصلا حواسمان هم نیست که تو، توی همین برگ های جوانه زده ای، لا به لای همین غنچه های نشکفته، جایی همین نزدیکی...

ببینم اصلا تا به حال کسی به تو گفته که چقدر بی نظیری؟!

،

  • مهر2خت

صدای پای بهار

bahar


یار،
هی یار، یار!
اینجا اگرچه گاه
گل به زمستان خسته ، خار میشود ..
اینجا اگر چه
روز
گاه چون شب تار میشود ..
اما
بهار میشود!
من دیده ام که میگویم ...

"سیدعلی صالحی"



عکس نوشت: پنچ شنبه 12 اسفند/کاشان

  • مهر2خت

1206


دو سال پیش چنین روزی...

زیر سایه امیرالمومنین، با اجازه پدر و مادرم....بله 

دیگه بعدشم لی لی لی لی و از این صوبتا :دی 




پی نوشت: سبزی پاک کن های عزیز و دلسوز، باور بفرمائید بنده پس از اتمام منزلمان توسط سید جان بدون فوت وقت از منزل ابوی کوچ میکنم، قول میدم، به موقع هم بچه دار میشم و هم بازی هم براش میارم، بعد هم عروس یا دامادش میکنم و بعد اگر اجازه بفرمائید تا عمر باشد زندگی میکنم و بعد هم دار فانی را وداع گفته و بسوی حق رهسپار خواهم گشت، پس نگران نباشید لدفن!





  • مهر2خت

مینی بوس آبی...



چند روز پیش بعد از سالها و خیلی اتفاقی سوار مینی بوس شدم از آن مینی بوس های آبی قدیمی که طعنه میزند به ماشین مشتی مندلی، از همان هایی که سوار شدنش بی کلاسی محسوب میشود، همان هایی که آدم دلش نمیخواهد در صورت مجبور شدن، کسی در آن یا حتی حین سوار و پیاده شدن ببینمش! راستش را بخواهید من هم با اکراه و برای فرار از سرمایی که طی بیست دقیقه منتظر تاکسی و اتوبوس ماندن نصیبم شده بود، سوارش شدم!
از قضا جایی نشسته بودم که چهره ناراضی آدمها را حین سوار شدن میدیدم اما عمر همه آن ابروهای در هم کشیده و لب و لوچه های آویزان تنها دو سه دقیقه بود! درست مثل خودم...
بعد از آن میتوانستی رضایت را در چهره تک تک افراد ببینی؛

راننده مسن و سیبیلو بود اما بد اخلاق و غرغرو نه! لبخند هر چند، گاهی کمرنگ از پشت آن سیبیل سفید و پر پشتش پیدا بود، برای نداشتن پول خرد به مردم اخم و تخم نمیکرد، کرایه یک به یکشان را با حوصله حساب میکرد و با یک "به امید خدا" بدرقه...

 اما نکته جالب برای من، گفتگوی دسته جمعی راننده با مسافرانش بود که همه را از بدو سوار شدن فارغ از موضوع، درگیر خود میکرد، هر کس چیزی میگفت، گاهی همه میخندید و گاهی به هم دلداری میدانند و برای هم دعا میکردند و دست آخر با آن که همدیگر را نمیشناختند به حرمت همان خنده ها و تسلی های چند دقیقه ای تا مقصد، به گرمی از هم خداحافظی و آرزوی موفقیت میکردند.

انگار همه خسته شده بودند از قیافه های جدی و اخمالوی توی تاکسی ها و اتوبوس ها، همان هایی که یک هندزفری میچپانند توی گوششان و زل میزنند به خیابان از ترس اینکه کسی هم صحبتشان نشود، همان هایی که جز "همین جا پیاده میشم" هیچ حرفی از دهانشان خارج نمیشود حتی یک لبخند خشک و خالی و تصنعی هم نمی زنند، همان هایی که حوصله ندارند، راستی از کی بود که دیگر اینقدر حوصله همدیگر را نداشتیم؟!

  • مهر2خت
Designed By Erfan Powered by Bayan