دل میبندم به آرزوهایم
آرزوهایم را میشمارم
با تو بودن
با تو ماندن
با تو ...
دست خودم نیست ...
تو تنها
سرفصل آرزوهایم هستی...!
دل میبندم به آرزوهایم
آرزوهایم را میشمارم
با تو بودن
با تو ماندن
با تو ...
دست خودم نیست ...
تو تنها
سرفصل آرزوهایم هستی...!
در این که ما کلا ملت خلاقی هستیم شکی نیست حتی بلاد کفر در این زمینه اتفاق نظر دارند! والا!
این خلاقیت ها گاهی آن قدر جالب و بکر هستند که ناخودآگاه انگشت حیرت بر دهان میگیریم!!! واقعا چقدر تلاش؟! چقدر زحمت؟! چطور جبران کنیم؟! خداوند یاریمان کند!
آورده اند که اخیرا عینک هایی تولید شده است که آدمیزاد با زدن آنهاتوانایی این را پیدا میکند که همزمان یک مسئله واحد را به دو شگل کاملا متفاوت تفسیر کند! الله اکبر!
بعد دوستان با استفاده از این عینک به اکتشافات جدیدی دست پیدا کرده اند که مپرس!
از جمله مهم ترین ِ این اکتشافات این است که: سود سپرده های بانکی کلهم ربا و نزول است و شرعا حرام !
آما...
وام 60 میلیونی مسکنی که با احتساب یک نرخ بهره (همان کارمزد دوستان!) اعجاب انگیز که اینجانب به عنوان یک فارغ التحصیل حسابداریکه هیچ، فکر نمیکنم در مخیله پدر علم حسابداریهم بگنجد، باید 130 میلیون تومان پس داد، از شیر مادر حلال تر بوده و زبانم لال هیچ گونه تاکید میکنم هیـــــــــــچ گونه شک و شبهه ای در آن راه ندارد!
با تچکر از همه عزیزان!!!
عارضم به خدمت شما سروران جّااااااان!
نه اینکه ما کلا در راستای اهداف اجتماعی و سیاست های جمعیتی گام برمیداریم! کلا جمعیت شهرمان در حال توسعه و بزرگ شدن میباشد!
شهرمان آن قدر بزرگ شده که دیگر دو شماره (ایران23ب ...) و (ایران43 واو ... ) برای ماشین هایش کم آمده و اخیرا شماره (ایران 53 هـ ...) وارد چرخه پلاک گذاری اش شده
همچنین آن قدر بزرگ شده که دیگر شماره های 7 رقمی جوابگوی مشترکین تلفن ثابتش نیست
تازه! تمامی روستاها و دهستان های تابعه اش تبدیل به شهر شده اند!
حالا چرا با وجود این رشد جمعیت و توسعه اش اجازه استان شدنش را نمیدهند، نمیدانم!!!!!
این وسط نان چه کسی آجر میشود، خبر ندارم!!!
چه کسی چوب لای این چرخ میگذارد، نمیشناسمش!!! در هر صورت خانه اش ویران باد!!!! خخخخ!
با چرخشی 45 درجه ای موضوع منحرف شده بحث را به راه خودش بازمیگردانیم!
در راستای همان 8 رقمی شدن شماره تلفن ثابت و شیرین کاری مخابرات استان،مبنی بر تغییر کد شهرمان از سه رقم به دو رقم، خیل کثیری از ملتی که قصد سفر به این دیار کرده اند گرفتار گمراهی آشکاری گشته اند!
از جمله این خیل کثیر،فرهنگیان محترمی هستند که قصد رزرو محل اسکان را دارند! گویا ارگانی وجود دارد به نام "خانه معلم" ! که از قرار معلوم ملت فرهنگی قبل از حرکت به آنجا زنگ میزنند و جا رزرو مینمایند!
بعله درست حدس زدید! عه اصلا حدس نزدید؟! خب خودم میگویم!
در بازه زمانی فروردین تا پایان خرداد که اوج سفرهای دور اول ملت به کاشان میباشد، روزانه 5-6 نفر از اقصی نقاط ایران به خانه مامانِ سیدجان زنگ زده که :"الو خانه معلم؟!" و آنها و گاهی هم بنده که کلا از همان دوران طفولیت انسان پاسخگویی بودم! (تُف به ریا!) ضمن تصحیح شماره،به درخواست آنها دو سه دقیقه ای از جاذبه های توریستی، مکان های تاریخی، زیارتگاههای مذهبی، رستوران ها و آشپزخانه های با کیفیت و ارزان،صنایع دستی و فروشگاه های عرضه کننده آن، غذاها و شیرینی های سنتی کاشان، میزان مسافت تا شهرهای اطراف -!- ،وضعیت هوا و میانگین میزان بارندگی نسبت به دوره مشابه در سال گذشته حتی!!! صحبت میکنیم!
فی المثال دیروز دوستی از چهار محال تماس گرفته که:
-الو خانه معلم!؟
-نخیر خانم اشتباه گرفتین!
-خانم حالا اونجا کاشانه؟!
-بله ولی خانه معلم نیس!
-خب حالا گلاب گیری شروع شده!؟
-نه خانم گلها هنوز باز نشدن، اردیبهشت تشریف بیارید!
-اینجا برف اومده اونجا هوا خوبه!؟
-بله هوا عالیه الان!
-باشه میایم! خدافظ!
نتیجه: فقط خواستم بگم کشور اعتلای صنعت گردشگری اش رو مدیون ماست! بععله!
حالا انگار تو این سایپا، فراری و لامبورگینی میدن بیرون که سید جان ما رو روز سیزده به دری on call کردن!
اصلا هم نمیدونیم با عزرائیل دستشون تو یه کاسه اس!
عرضم به حضور انورتان که اصولا خلاقیت هم چیز بسیار خوبیست!
بدیهی ست که عید به دید و بازدیدها و بالطبع پلو و چلوهایش است که
عید است! و لازم به ذکر است که از زمان ورود اینجانب به دنیای متاهلین به دلیل ترافیک
بالای اقوام این وری و اون وری کلهم در ایام عید busy بوده و این مهم را به صورت فشرده با اهتمام تمام انجام میدهیم! که
البته باز هم لازم به ذکر است که تا این لحظه به دلیل بزرگتر بودن هر دو خانواده
از عید و پلواش (بغیر از چند مهمانی مختصر) جز مهمان داری و شستن ظرف هایش چیزی
عاید ما نشده! و بی صبرانه در انتظار دور برگشت میباشیم!!!
با این وجود در همین دور رفت و همان چند مهمانی مختصر که اشاره شد به قدری از مرغ و مشتقاتش تغذیه نموده ایم که به قول سیدجان هیچ -بلانسبت- شغالی در طول عمرش این مقدار مرغ را نوش جان نکرده!
و الان دچار فوبیای زرشک پلو شده ایم!
شبها کابوس آن جانور بیچاره را میبینیم که با کارد و چنگال در تعقیب ماست
گاهی هم همسر مکرمشان را میبینیم که با نال و نفرین ِ بی مادر کردن فرزندانش ما را تحت پیگرد قرار میدهد!
سیر تکاملی حالات چهره ما پس از اطلاع از اینکه شام یا ناهار زرشک پلوست!
عمق فاجعه اینجاست که اگر در این بین نقش میزبان را بازی کنی قضیه به همان شام و ناهار ختم نمیشود و در وعده های متمادی در روزهای آتی هم ناگزیر باید مرغ بخوریم!
سیدجان تخمین زده بود که تا آخر تعطیلات به قُد قُد خواهیم افتاد اما بنده اصلاح میکنم که از تعطیلات هنوز چند روزی باقیست و ما به قُد قُد افتاده ایم!!!
بنده خودم تضمین میکنم که اگر برای مهماتی عید زرشک پلو و سایر اغذیه حاوی مرغ نپزید هیچ انسان -از نظر روانی- سالم و بی غرض و مرضی فکر نکند که شما توان مالی تان و یا بذل و بخششتان در حد پایینیست
کمی خلاقیت به خرج بدهید و یا حداقل به خورشت های دیگر فکر کنید!
اصلا فرمه سبزی و یا قیمه به این خوشمزگی چه ایرادی دارد!؟ والا!
چند روزی میشه که باز دلم هوای گذشته ها رو کرده...
هوای وبلاگ نویسی های شبانه و دو همی های وبلاگی...
نمیدونم یهو چی شد که اینقدر از هم دور افتادیم
زمانی بود که روزی چندبار به خونه های همدیگه سر میزدیم و حتی اگه مطلب جدید منتشر نشده بود جهت خالی نبودن عریضه یه کامنتی چیزی مینداختیم تو کامنت دونی همدیگه اما حالا اون قدر اون روزای شیرین دور به نظر میرسه که گاهی فکر میکنم اصلا اتفاق نیفتاده و بیشتر شبیه یه خیال شیرینه...
نمیدونم شاید این اسباب کشی اجباری و به تبع اون دور افتادن از همساده های مهربونش شوق نوشتن رو برد
و شاید دست و پا زدن تو روزمرگی های معمولی وقت نوشتن رو ازمون گرفت.
اما از همه اینا که بگذریم نمتونم از سر تقصیرات این "پاول دوروف" خیر ندیده بگذرم... با این آتیشی که توی روابط نصفه و نیمه ما انداختو اونا رو کمرنگ تر از اونی که بود کرد و یه جاهایی به کلی نابودش کرد.
نمیدونم چی شد که اینجوری تو زندگی همه ما ریشه دووند و به جایی رسیدیم که همون sms های گاهی یه بار رو هم تبدیل کردیم به پیغامای تلگرامی!
حالا دیگه حتی نونوایی شاطر اکبرم برای خودش یه کانال تو تلگرام داره.
من منکر مزایاش نیستم و به کل تحریمش نمیکنم و حتی معترفم منی که
اینجور از موسس تلگرام و اپلیکیشن وقت گیر و وسوسه کننده اش مینالم و اینطوری بر
ضدش داد سخن دادم شده که ساعتها وقتم رو بذارم و توی کانالا و گروه های رنگارنگش
بچرخم.
اما ازش دلگیرم...
اصلا از خودم دلگیرم
منی که تو خواستگاریم از وبلاگم دفاع کردم و به عنوان یکی از علایق جدایی ناپذیر زندگیم ازش اسم بردم حالا چهارماهه که کلمه ای ننوشتم!
میدونم داشتن یه شونه محکم که سرت رو بذاری روش و حرف دلت رو بزنی توی ننوشتن من بی تاثیر نیست اما باز حس میکنم یه جایی، یه چیزی گم کردم.
دلم میخواد بازم مثه قدیما بنویسم از هر دری بگم...حتی اگه همساده هام منو نبینن و فراموشم کنن!
دلم اون روزا رو میخواد...
+غبطه میخورم به کسایی که توی این طوفان رسانه ای مقاومت کردن و هر چند سخت و کم جون اما نوشتن!...