عزیز...



عزیز هیچ وقت برای من شال گردن و ژاکت نمیبافت، بلد نبود...اما همیشه با محبتش دل ما رو گرم میکرد

عزیز هیچ وقت ته چین و لازانیا درست نمیکرد اما هر وقت میرفتیم خونه اش چادرش رو سر میکرد و بدو بدو میرفت سوپر محله شون و مدرن ترین غذایی رو که بلد بود (سوسیس) برامون میخرید!

عزیز هیچ وقت برامون کتاب قصه نمیخوند، سواد نداشت اما هر وقت میگفتیم برامون فلافل بخر میگفت ننه من نمیدونم این چیه بنویس رو کاغذ میدم به مَرده میگم دوتا از این بده!

عزیز هیچ وقت از تورم و این جور چیزا سر در نمیاورد اما وقتی یه 200 تومنی بهت میداد و میگفت برو هر چی دلت میخواد بخر واقعا از ته دلش بود!

عزیز بعضی کلمات رو جابه جا میگفت،‌ بهش میخندیدیم اما هیچ وقت ناراحت نمیشد و خودش هم میخندید و میگفت الهی همیشه بخندید!

عزیز گاهی روزی چند بار میومد خونه ما اما هیچ وقت دست خالی نمیومد حتی شده یه شیرینی، یه بستنی یه پفک یا حتی یه دونه میوه!

عزیز هیچ وقت ما رو دعوا نمیکرد، هیچ وقت چیزی رو تنها نمیخورد حتی یه سیب، محال بود تا نخوریم لب بزنه، دندون نداشت اما همیشه توی خونه اش تخمه داشت برای ما!

عزیز...

عزیز، عزیز بود... 

 عزیز رفت در حالی که نه چربی اش بالا بود نه قند خون داشت نه پاش درد میکرد و نه قلبش ناراحت بود، دلش دیگه بیش از این دوری پسر جوونش رو تاب نداشت دوم بهمن سال پیش...



پی نوشت: میدونم چالش برای مادرا بود اما عزیز هم مادر همه ما بود یه مادر ِ بزرگ...

جولیک عزیزم، مادر جان بهارت پیش عزیزه، مطمئنم جاشون خوبه و از اون بالا دارن ما رو نگاه میکنن...روحشون شاد...راستی تولدت مبارک و ممنون

  • مهر2خت
Designed By Erfan Powered by Bayan